دو ماه و سیزده روز
هربار که چشم توی چشم میشویم، دلم میخواهد زنی را فراموش کنم که دست گرفته بود روی رد بخیههای تناش و توی راهروی دراز بیمارستان شب را صبح کرد. همان زنی که نوزادش را بیآنکه لمس کند از او گرفتند و شب به شب، صبح به صبح مسیر خانه تا بیمارستان را پرسه زد تا او را از پشت شیشههای تخت کوچک کنار پنجره ببیند. دلم میخواهد آن زن را فراموش کنم، آن زن نازک نارنجی که حالا تحملش هزار برابر شده، همان که پوست انداخت و الان ضخامت لایهی رویی تناش به اندازهای شده که دردها را ناچیز و زخمها را بیمقدار میبیند. دلم میخواهد فراموشش کنم همان زن زائویی را که دست خالی فرستادند خانه و دمدمای صبح با صدای زجهی خودش یک محله را زابهراه کرد. همان زنی که از خواب پریده بود و دست کشیده بود روی تخت و کنارش یک جای خالی بود و هیچکس توی اتاق خوابش نبود. دلم میخواهد آن زن را فراموش کنم، آن زن لعنتی که وقتی با تو چشم توی چشم میشوم میآید و یقهام را میگیرد اما با همهی تلخیاش یک جملهی شیرین را توی گوشم زمزمه میکند: ببیناش، این مرد با همهی کوچکیاش شانس بزرگ توست.