هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

تودلی من

اسمت را گذاشتم هیراد، تا خنده‌ای شوی بر آن همه درد اسمت را گذاشتم هیراد، تا مژده‌ای شوی بر آن روز تلخ اسمت را گذاشتم هیراد، تا خوشی‌ای شوی بر آن حجم یاس ...
28 بهمن 1400

تو توی تک تک سلول‌های تن منی

تو فکر کن هزار سال آن‌جا بودم. روی تخت سفت و بلندی که میله‌های شل و وارفته‌ی کنارش باید تکیه‌گاهم می‌شد. آن‌جا که سرم‌های کوچک و بزرگ آویزان شده از بالای سرم و آنژوکتی که از لحظه‌ی اول بدقلقی می‌کرد. تو فکر کن هزار سال گیر افتاده بودم آن‌جا و چشمم به پرستارهایی می‌افتاد که سر نوبت شیفت‌شان شرح حال مرا برای هم می‌گفتند. و تو تمام آن لحظه‌های هزار ساله با من بودی. توی اتاق عمل، پشت آن پرده‌ی آبی بی‌رحم. زیر نور چراغ‌های جراحی، توی هربار بستری شدنم. آن‌جا که ایستاده بودم روبروی آینه‌ی پر لک و پیس اتاق‌های زنان و دنبال چهره‌ی خودم می‌گشت...
8 دی 1400