هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

سومین دلتنگی

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟ دل و جان فدای رویت بنما عِذار ما را ...حافظ... از دلم درآمدی و دلم را بردی. حال خراب من فقط کنار تو آباد می‌شود. قلبم را از سینه درآورده‌اند و روی یکی از تخت‌های کوچک ان‌آی‌سیو سپرده‌اند. همان تخت سفید کنار پنجره، همان که روی دیوارش اسم مرا نوشته‌اند و توی هلال رخت‌خوابش فرشته‌ای کوچک نفس می‌کشد. آرام و راحت خوابیده و عین خیالش نیست یک نفر چند خیابان آن‌طرف‌تر دلش پر می‌زند برای مژه‌های به شماره افتاده‌اش، برای آن بینی کوچک و لب‌های دلمه بسته.  زودتر به خانه بیا جان مادر
23 فروردين 1401

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

عزیزدلم اجازه عکس گرفتن از تو را ندارم، هرروز به دیدنت می‌آیم، گور بابای شکم پاره و استراحت بعد از عمل. تو زیبایی. مثل شکر پنیری. نفس‌هات آرام شدند. امید من بیشتر. نذر کرده‌ایم برای خانه آمدنت قربانی کنیم. تو بیشتر بخواه خودم را فدایت می‌کنم. امروز با خیال رویت، با تصور چشم‌های نیمه بازت سینه‌هام به جریان افتادند. اتفاق بهتر، جدا شدنت از دستگاه اکسیژن است. تو مرد روزهای سختی، از پس این هوا هم برمی‌آیی. برمی‌آیی و به خانه برمی‌گردی. بی‌قرارتم جان مادر
22 فروردين 1401

بیستم فروردین

باورت می‌شود تو به دنیا آمدی؟ با گریه‌ات گریستم، من هم متولد شدم دوباره. لباس هم تنت کردند اما نفس‌هایت نظم نداشت، فرستادند ان‌آی.سیو. نمی‌دانم کی توی بغل می‌گیرمت اما به خانه میای و چلچراغ‌ها را روشن می‌کنی، تو میای و برکت می‌ریزی توی خانه. نور چشمم از جان بیشتر دوستت دارم ...
21 فروردين 1401

دو روز مانده تا تولدت

روپوش سبز پوشیده بود و آرایش کاملی داشت. اصلا قشنگ نبود. رنگ مقنعه‌اش هم سبز بود، همان سبز لجنی. داشت شیفت شب را تحویل می‌گرفت، به‌ش گفتند که باید همراه داشته باشم و خودم تنهایی از پس کارهام برنمی‌آیم. خم شد روی تخت تا ضربان قلب تو را اندازه بگیرد. نصف شکمم زیر باند و پانسمان پنهان بود. حوصله نکرد سونکیت را زیادی بچرخاند. رو کرد به همکارش. گفت بچه‌ی بیست و سه هفته‌ای ارزش ندارد، هرچه شد شد. آمدم چیزی بگویم، نگفتم. دهانم قفل شده بود، عوض گلایه گفتم شما خیلی خوشگلی. خندید، خیلی خوشش آمد. این دروغ را گفتم تا اجازه دهد کسی کنارم بماند، گفتم تا شاید حوصله‌اش بیشتر شود برای پیدا کردن رد پ...
18 فروردين 1401

هفته‌س سی و هفتم

شب به شب، وقت و بی‌وقت، هرموقع درد امانم را برید یا هرساعتی که نمی‌دانستم به کجا پناه ببرم قرآن باز می‌کردم و نذر سلامتیت می‌کردم. حالا ۲۵۲ روز است که تو را توی دلم دارم و روزهای آخر را سر می‌کنم. قرار است تکه‌ای دیگری از جانم را بیرون بکشند، توی بغلم بیاید و جلوی چشمم قد بکشد. در پناه حق باشی عیدی سال نوی من😍 ...
3 فروردين 1401

هفته سی و سوم

از پشت اين پرده خيابان جور ديگري است درها پنجره ها درخت ها ديوارها و حتي قمري تنبل شهري همه مي دانند من سال‌هاست چشم به راه کسي سرم به کار کلمات خودم گرم است تو را به اسم آب تو را به روح روشن دريا به ديدنم بيا مقابلم بنشين بگذار آفتاب از کنار چشم‌هاي کهن‌سال من بگذرد من به يک نفر از فهم اعتماد محتاجم من از اينهمه نگفتن بي تو خسته‌ام خرابم ويرانم واژه برايم بياور بي انصاف چه تند مي‌زند اين نبض بي‌قرار بايد براي عبور از اينهمه بيهودگي بهانه بياورم بحث ديگري هم هست يک شب يک نفر شبيه تو از چشمه انار برايم پياله آبي آورد گفت تشنگي‌هاي تو را آسمان هزار ارديبهشت هم تحمل نخ...
6 اسفند 1400