هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

دو ماهگی‌ات

دیشب کسی گفت شانس آورده‌ای، گفت با آن اوضاع خراب تو جز شانس تعریف دیگری برایت پیدا نمی‌شود. شرح حالم را کامل نشنید از روزهای سخت آخرش هیچ نگفتم اما حرف‌هایش، جمله بندی‌های سرد و سختش تا صبح توی سرم چرخید. خواب و بیدار، چشم وا می‌کردم و تو را توی نور کم جان چراغ خواب می‌دیدم که آرام کنار دستم خوابیده بودی. خوب وارسی‌ات کردم. چند بوسه‌ی محکم روی‌ات نشاندم و کیف کردم که شانس زندگی‌ام دوماهه شده. ...
20 خرداد 1401

روز یازدهم

روزی که برگشتی به خانه، بابا گفت تو از هزار بلا گذشتی تا رسیدی، من زیر لب گفتم مثل ابراهیم، درخت خرمالوی گوشه‌ی حیاط شنید و ثمر داد. فرهاد دست کشید به شاخه‌اش. توی چشم‌هایش اشک جمع شده بود، توی چشم‌های همه‌مان. آخر تو آمده‌ بودی و ما ماه‌ها انتظاری طاقت فرسا کشیدیم. از هفته‌ی آخر نگویم، از روز آخر هرگز. اما روز بعد از آخر خیلی خوب است. مثل همین عکس تو کنار برادرت. تو برگشتی به یک جای امن. کنار قلب تک تک آدم‌هایی که عاشقانه طلب می‌کنند تو را. ...
3 ارديبهشت 1401

نهمین دلتنگی

انگار امروز که شد زاییدمت. سینه‌ام را گذاشتم توی دهانت و تو چه باوقار نوشیدی. بافرهاد نشستیم پشت در، زیر درخت‌های کاج تا هر دوساعت من بیایم و تو را توی بغل بگیرم، چه کوتاه بود امروز، چه سریع گذشت همه‌ی ساعت‌هایش. باید ثبت شود توی تاریخ دلتنگی‌هام، فردا که شد بیا خانه، من به این قول، سخت محتاجم.
28 فروردين 1401

هفتمین دلتنگی

می‌گویند کی‌ام‌‌سی. برهنه چسباندنت به سینه‌ام. فرهاد گفت چهل دقیقه اما من می‌گویم چند ثانیه، مثل چشم برهم زدن گذشت. نمی‌دانم توهم کیف کردی یا نه، اما من نشئه شدم از بوی تن‌ات. حظ کردم از گرمای وجودت، حس کردم صدای آن قلب کوچک را. تو نمی‌دانی مادر شدن، دوباره مادر شدن، مادرِ تو شدن چه کیفی دارد. 
27 فروردين 1401

پنجمین دلتنگی

خیال می‌کردم بعد هزارسالی که در این چندماه گذشت می‌میرم و تو را فقط در خیال توی بغل می‌گیرم، همین چندشب پیش هم خواب دیدم پای برهنه، دستم را روی زخم‌هایم گذاشته بودم و خیابان به خیابان این شهر را دنبال تو می‌گشتم اما امروز کفش‌هایم را پا کردم، آمدم آن‌جا و تو را چسباندم به تن‌ام. اصلا مهم نیست بوی تن‌ات را با ماسک نفهمیدم یا آن روپوش مخصوص بخش به جای پوستم کشیده شد روی صورتت. من تو را بعد از هزار سال بغل کردم و تو چقدر آرام بودی. همان چند دقیقه‌ی کوتاه عالی بود، هوا بهاری بود و من بدون زجر نفس کشیدم.  ...
25 فروردين 1401