هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 12 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

دو روز مانده تا تولدت

1401/1/18 11:41
نویسنده : فائزه
140 بازدید
اشتراک گذاری

روپوش سبز پوشیده بود و آرایش کاملی داشت. اصلا قشنگ نبود. رنگ مقنعه‌اش هم سبز بود، همان سبز لجنی. داشت شیفت شب را تحویل می‌گرفت، به‌ش گفتند که باید همراه داشته باشم و خودم تنهایی از پس کارهام برنمی‌آیم. خم شد روی تخت تا ضربان قلب تو را اندازه بگیرد. نصف شکمم زیر باند و پانسمان پنهان بود. حوصله نکرد سونکیت را زیادی بچرخاند. رو کرد به همکارش. گفت بچه‌ی بیست و سه هفته‌ای ارزش ندارد، هرچه شد شد. آمدم چیزی بگویم، نگفتم. دهانم قفل شده بود، عوض گلایه گفتم شما خیلی خوشگلی. خندید، خیلی خوشش آمد. این دروغ را گفتم تا اجازه دهد کسی کنارم بماند، گفتم تا شاید حوصله‌اش بیشتر شود برای پیدا کردن رد پای تو در دلم. تا صبح هم هربار که به اتاق سرک می‌کشید، سرمم را با دقت چک می‌کرد، به‌م لبخند می‌زد و می‌گفت تا فردا مرخص می‌شوی اما هیچ‌وقت ضربان قلب تو را اندازه نگرفت. نمی‌دانم چه شد که قبل از ترخیص یک نفر دیگر آمد، با حوصله سونکیت را چرخاند، کنار پانسمان رفت. گفتم این‌جاست و دست گذاشتم روی همان نقطه که وول خوردی. پرستار رنگ لجنی هم بود چشمانش از هم وا شد و با شنیدن صدای قلبت به خنده افتاد. شاید انتظار شنیدن صدا را نداشت. درست مثل همانی بود که شب اول آمده بود بالای سرم و انتظار ماندنت را نمی‌کشید. آن موقع از حجم خشونت حرف‌هایشان چیزی نمی‌فهمیدم، سا‌کت و گیج با چشمان نیمه باز فقط نگاه می‌کردم. آرزو کرده بودم هرگز هیچ‌کدام‌شان را نبینم اما حالا که فقط دو روز مانده تا آمدنت و دوباره قرار است به همان بیمارستان بروم دلم می‌خواهد تک‌تک‌شان بیایند، تو را که بغل کرده‌ام، ببینند. جای به چنگ گرفتن و به دندان کشیدنم روی تن‌ات نمانده است، در تن من هم رد امپول‌ها از بین رفته و فقط یه خط کشیده‌ی بخیه یادگار از روزهایی‌ست که خدا خیلی هوای‌مان را داشت. بگذار بماند، اهمیت ندارد، مهم این است آن‌ها را ببینم و تو را نشان‌شان دهم و بلند بلند بگویم ارزشش را داشت، ارزشش را داشت. 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)