هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 20 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

روز یازدهم

روزی که برگشتی به خانه، بابا گفت تو از هزار بلا گذشتی تا رسیدی، من زیر لب گفتم مثل ابراهیم، درخت خرمالوی گوشه‌ی حیاط شنید و ثمر داد. فرهاد دست کشید به شاخه‌اش. توی چشم‌هایش اشک جمع شده بود، توی چشم‌های همه‌مان. آخر تو آمده‌ بودی و ما ماه‌ها انتظاری طاقت فرسا کشیدیم. از هفته‌ی آخر نگویم، از روز آخر هرگز. اما روز بعد از آخر خیلی خوب است. مثل همین عکس تو کنار برادرت. تو برگشتی به یک جای امن. کنار قلب تک تک آدم‌هایی که عاشقانه طلب می‌کنند تو را. ...
3 ارديبهشت 1401

نهمین دلتنگی

انگار امروز که شد زاییدمت. سینه‌ام را گذاشتم توی دهانت و تو چه باوقار نوشیدی. بافرهاد نشستیم پشت در، زیر درخت‌های کاج تا هر دوساعت من بیایم و تو را توی بغل بگیرم، چه کوتاه بود امروز، چه سریع گذشت همه‌ی ساعت‌هایش. باید ثبت شود توی تاریخ دلتنگی‌هام، فردا که شد بیا خانه، من به این قول، سخت محتاجم.
28 فروردين 1401

هفتمین دلتنگی

می‌گویند کی‌ام‌‌سی. برهنه چسباندنت به سینه‌ام. فرهاد گفت چهل دقیقه اما من می‌گویم چند ثانیه، مثل چشم برهم زدن گذشت. نمی‌دانم توهم کیف کردی یا نه، اما من نشئه شدم از بوی تن‌ات. حظ کردم از گرمای وجودت، حس کردم صدای آن قلب کوچک را. تو نمی‌دانی مادر شدن، دوباره مادر شدن، مادرِ تو شدن چه کیفی دارد. 
27 فروردين 1401

پنجمین دلتنگی

خیال می‌کردم بعد هزارسالی که در این چندماه گذشت می‌میرم و تو را فقط در خیال توی بغل می‌گیرم، همین چندشب پیش هم خواب دیدم پای برهنه، دستم را روی زخم‌هایم گذاشته بودم و خیابان به خیابان این شهر را دنبال تو می‌گشتم اما امروز کفش‌هایم را پا کردم، آمدم آن‌جا و تو را چسباندم به تن‌ام. اصلا مهم نیست بوی تن‌ات را با ماسک نفهمیدم یا آن روپوش مخصوص بخش به جای پوستم کشیده شد روی صورتت. من تو را بعد از هزار سال بغل کردم و تو چقدر آرام بودی. همان چند دقیقه‌ی کوتاه عالی بود، هوا بهاری بود و من بدون زجر نفس کشیدم.  ...
25 فروردين 1401

سومین دلتنگی

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی؟ دل و جان فدای رویت بنما عِذار ما را ...حافظ... از دلم درآمدی و دلم را بردی. حال خراب من فقط کنار تو آباد می‌شود. قلبم را از سینه درآورده‌اند و روی یکی از تخت‌های کوچک ان‌آی‌سیو سپرده‌اند. همان تخت سفید کنار پنجره، همان که روی دیوارش اسم مرا نوشته‌اند و توی هلال رخت‌خوابش فرشته‌ای کوچک نفس می‌کشد. آرام و راحت خوابیده و عین خیالش نیست یک نفر چند خیابان آن‌طرف‌تر دلش پر می‌زند برای مژه‌های به شماره افتاده‌اش، برای آن بینی کوچک و لب‌های دلمه بسته.  زودتر به خانه بیا جان مادر
23 فروردين 1401

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

عزیزدلم اجازه عکس گرفتن از تو را ندارم، هرروز به دیدنت می‌آیم، گور بابای شکم پاره و استراحت بعد از عمل. تو زیبایی. مثل شکر پنیری. نفس‌هات آرام شدند. امید من بیشتر. نذر کرده‌ایم برای خانه آمدنت قربانی کنیم. تو بیشتر بخواه خودم را فدایت می‌کنم. امروز با خیال رویت، با تصور چشم‌های نیمه بازت سینه‌هام به جریان افتادند. اتفاق بهتر، جدا شدنت از دستگاه اکسیژن است. تو مرد روزهای سختی، از پس این هوا هم برمی‌آیی. برمی‌آیی و به خانه برمی‌گردی. بی‌قرارتم جان مادر
22 فروردين 1401

بیستم فروردین

باورت می‌شود تو به دنیا آمدی؟ با گریه‌ات گریستم، من هم متولد شدم دوباره. لباس هم تنت کردند اما نفس‌هایت نظم نداشت، فرستادند ان‌آی.سیو. نمی‌دانم کی توی بغل می‌گیرمت اما به خانه میای و چلچراغ‌ها را روشن می‌کنی، تو میای و برکت می‌ریزی توی خانه. نور چشمم از جان بیشتر دوستت دارم ...
21 فروردين 1401

دو روز مانده تا تولدت

روپوش سبز پوشیده بود و آرایش کاملی داشت. اصلا قشنگ نبود. رنگ مقنعه‌اش هم سبز بود، همان سبز لجنی. داشت شیفت شب را تحویل می‌گرفت، به‌ش گفتند که باید همراه داشته باشم و خودم تنهایی از پس کارهام برنمی‌آیم. خم شد روی تخت تا ضربان قلب تو را اندازه بگیرد. نصف شکمم زیر باند و پانسمان پنهان بود. حوصله نکرد سونکیت را زیادی بچرخاند. رو کرد به همکارش. گفت بچه‌ی بیست و سه هفته‌ای ارزش ندارد، هرچه شد شد. آمدم چیزی بگویم، نگفتم. دهانم قفل شده بود، عوض گلایه گفتم شما خیلی خوشگلی. خندید، خیلی خوشش آمد. این دروغ را گفتم تا اجازه دهد کسی کنارم بماند، گفتم تا شاید حوصله‌اش بیشتر شود برای پیدا کردن رد پ...
18 فروردين 1401