خیال میکردم بعد هزارسالی که در این چندماه گذشت میمیرم و تو را فقط در خیال توی بغل میگیرم، همین چندشب پیش هم خواب دیدم پای برهنه، دستم را روی زخمهایم گذاشته بودم و خیابان به خیابان این شهر را دنبال تو میگشتم اما امروز کفشهایم را پا کردم، آمدم آنجا و تو را چسباندم به تنام. اصلا مهم نیست بوی تنات را با ماسک نفهمیدم یا آن روپوش مخصوص بخش به جای پوستم کشیده شد روی صورتت. من تو را بعد از هزار سال بغل کردم و تو چقدر آرام بودی. همان چند دقیقهی کوتاه عالی بود، هوا بهاری بود و من بدون زجر نفس کشیدم. ...